Pages

Dari

این روزها خواب های عجیب و غریبی می بینم.
وقتی از خواب می خیزم، معمولا خود را عاجز از تعبیر می بینم و هر چه کوشش می کنم ارتباطی بین شخصیت ها و اتفاقات خواب و دنیای واقعی پیدا کنم، کمتر به نتیجه می رسم.
نگران می شوم و در دلم دعا می کنم که هر چه هست خیر باشد. در عین حال خودم را آماده می کنم؛ برای یک اتفاق و برای یک خبر.
ساکت و آرام بدون آن که خوابم را با کسی در میان بگذارم، از سکوت و گرمی خانه می آیم بیرون و سر به زیر تلاش می کنم نشانه های احتمالی را تحلیل کنم.
شاید خرافاتی باشم اما به تجربه فهمیده ام که وقتی خوابی را برای دیگری بازگو کردی، دیگر رازش از بین می رود و مدت ها طول می کشد تا خواب جدیدی سراغت بیاید. خواب ها ازت می گریزند و رازها را دیگر با تو که رازدار نیستی نمی گویند.
در آرامش و سرمای صبح ها در راه رسیدن به دفتر، با کسی هم صحبت نمی شوم. حسی خواستنی است.
امشب نیز خوابی دیدم شفاف، روشن و رازناک. و تعبیرش را امروز صبح در خبرها خواندم.
در این جهان عزیزانی هستند که هیچ گاه نمی بینی و نمی شناسی شان، اما قلبت برای آنها می تپد و بدون آن که آنها بدانند، قلب شان برای تو می تپد. وقتی برایت اتفاقی می افتد، ناخودآگاه نگران می شوند بدون آن که بدانند برای که و برای چه. و همین طور رابطه تو با آنها شکل می گیرد و هر روز محکم تر می شود و این رابطه و پیوند مستحکم می شود و هر روز بر شدتش افزوده می شود. این رابطه ها زیاد می شوند و به هر سر جهان رشته ای - تاری را از جانت می کشند و می برند و آرامت نمی گذارند. تویی و این رشته ها که نمی دانی چه کسی در آن سر آنها ایستاده است و چه می کند. فقط این رشته است که دیدن این رشته هم غنیمتی بزرگ است. برای این عزیزان چه می توانم جز دعا و نگرانی؟
منم و خواب ها و این عزیزان!